روح دیگر

احساس می کنم
قلبم عزیز ترین شاخه ی تنم
نخلی روان ترین تحفه ی بهار
می موید از بهار دروغینه از سراب
احساس می کنم
یک روح دیگری
در پیکر خراب تنم تار می تند
شاید به لفظ سرد
آزار می دهد
گردون بی قرار
شاید ترانه را
ازمن رباید او
باور نمی کنم
کاین تند خو سپهر
آسان کند رها
بال وپر خراب مرا وا دهد به هیچ.
اما چه بایدش
این لحظه این هنوز که امید می پرد
از پیش ما وتو
باید چه کرد حال
روح دیگر که روح تلالوء شبنم است
باید سراغ کرد
باید برفت در بر گلبته های شهر
باید شنید حرف تلالوء صبح را
باور نمی کنم
بی خنده بی تنفس گل زندگی شود
آغاز عشق ،ختم شبستان به دست ماست.
ای باغ ای بهاره الا نارون حدیث!
آغاز کن سخن
مشکی به باغ بخش
عطری به لاله ها
بال وپری گشا
اسطوره ساز فکروخیالت زتازه گی
مردانه عشق را
تا اوج کهکشان بلندین ما ، ببر
تفسیر عشق تا که شود ساده تر بیان
خود را به موج ده؛
آسوده باش می رسد آخر صدای کس….
اما بهار را
چون واژه چون بهارترین روز یادگار
برخاطرت سپار.
ای باغ ای بهاره الا نارون حدیث
یک دسته گل زشعر نوات بر فلک ببخش.
محمد اسحاق شمسی
Short URL: https://www.turklar.com/?p=20312